و خورشید می تابد هنوز....   2010-05-15 23:49:49

فرزاد شاید پیراهنش را شسته بود و پهن کرده بود گوشه ای جایی تا خشک شود. دوستان فرزاد شاید از او خواسته بودند یک خاطره ی دیگر از بچه ها برایشان تعریف کند. فرزاد شاید به آن روز سرد آخر پاییز فکر می کردکه برای شاگردش دفترچه ی تازه ای خریده بود و غروب به خانه اش می برد.
شیرین شاید منتظر بود تا چایش سرد شود و آن را بنوشد. شاید به خودش گفته بود, این هفته ملاقات که دادند شال سبزم را می آورد مادرم. هم بندی هایش نگاهش می کردند و پیش خود می گفتند چه دختر خوبی؟ کاش اینجا نبود. کاش نمی شناختیمش.
چه آسان می کشند ما را. چه آسان. چه ارزان است جانمان و خورشید می تابد هنوز....


نام
پیام
Write all letters which are not black!
حروفی که سیاه نوشته نشده در پنجره وارد کنید.

روز نوشتها

یادها

شعرها

از دیگران

من و جنهایم

داستانها

انتخابات